جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ

جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ

دوستت دارم فرزاد جونم


جمشید یهو پرید جلوم و گفت فرزاد  چکار کردی تو این سالها ؟ گفتم چیزی شده ؟ گفت با خودت چکار کردی؟ خودتو دوس نداری؟ چقد خودتو نوازش میکنی ؟ چقد خودتو بغل میکنی؟ بوس میکنی ؟ به سلامتیت ، تغذیه ت ، روانت اهمیت میدی ؟ گفتم خل شدی جمشید سیبیل!؟ گفت مگه چند سال زنده ای؟ ندیدی عباس دیشب تو کافه ش ،قبل جلسه اسکایپ دیشب چی گفت ؟ یادت رفت ؟ دیشب موقع خواب چقد گفتی غلط کردم،بسه،یادت رفت؟ مشتی ، فرزادم ، رفیقم ، عزیزم چشاتو باز کن ، ببین ، به مولا ، به موت قسم زندگی هیچی نیس که ارزش غصه  خوردن داشته باشه ، اگه کامل نیستی اشکال نداره فری جونم ، اگه عیب و ایراد داری فدای یه تار موت ، زندگی هنوز خوشکلیاشو داره ، دیدی امروز سر صپی کل باغ شده بود گلستون و سبز ! دیدی عطر خاک نمخورده و سرمای یه نموره ریز لرزوندت ! دیدی اخماتو میتونی باز کنی ، مووهاتو بریزی تو پیشونیت ، سیبیلتو تاب بدی! ایراد نداره اگه خیلی چیزا  نداری، در عوضش خیلی چیزای دیگه داری ،

 بخند پسر ، دوستت دارم  فرزاد جونم ، 

دوستدار و رفیق همیشگی تو جمشید سیبیل 

هنوز که هنوزه



                     گفت بیا جلو آینه ، گفتم جمشید بزار کز کنیم همینجا که افتادیم و با خودمون بازی کنیم ، گفت بهت میگم بیا اینجا ، ببین چقد قشنگه ، پا شدم به احترامش هرچند حوصله نداشتم !، گفت میخوای آینه رو بکنم و بیارمش جلو روت ؟ گفتم خب چیه؟ اومدم حالا ، گفت نگا کن تو آینه ، چی میبینی ؟ گفتم یه صورت رنگ پریده و پر از سیبیل و ریش و نگاه خسته و صورت استخونی که شش تا دندون خراب داره و هر شب یکیشون درد میکنه و تا صبح نمیزاره بخوابه ! گفت تو روحت فرزاد اینجام دست از ننه من غریبم بازی بر نمیداری ؟ تا کی میخوای نقش یه قربانی رو بازی کنی؟ یه سربازشکست خورده از جنگی که هرگز وجود نداشته! تا کی خودتو مخفی کنی؟ نگاه کن لامصب ، گفتم جمشید خوابم میاد،خسته م ، گفت همیشه همین بودی ، فرار کردی تا بهت فشار میومد، تا بهت  انتقاد میشد ، تا میدیدی نمیشه اونجوری که میخوای؟ از ترس ، تنبلی،پرتوقعی،لوس بودنت ، خدایی خیلی لوسی فرزاد ، گه بگیرن این اخلاقات رو ، تا کی همینجوری بری و بری ؟ تا کجا ؟ همش در حال فرار از اینجا به اونجا ! از؟آدما ! از خودت ، از خودت ، از خودت! 

یا رب تو کلید صبح و در چاه انداز


کز کرده بود کنج سه دری و زل زده بود تو تاریکی ، رفتم کنارش و آروم نشستم پیشش که خلوتش بهم نخوره ، آخه منو جمشید عمری هس رفیقیم ، البته سه تا هستیم ، خرزو نفر سوممون هس که گاهی هس و گاهی نیس ، بگذریم اینجا خونه جمشیده . میگفتم داشت نگاه میکرد وغرق سیاهی روبروش بود ، آروم گفت میبینی چقد زیباس سیاهی ، هیچی دیده نمیشه ، هیچی نیس انگار توش ، گفتم سیاهی که هیچی دیده نشه ترس نداره؟ گفت فکر کن سرت درد میکنه ، میری دکتر و میگه برو سیتی اسکن بگیر و چندتا آزمایش دیگه ، گفتم خب ! گفت بعد یه نیگا به عکسا میکنه و جواب آزمایش و سری تکون میده ، بهت میگه کسی همراهت نیست ؟ میگی دکتر رک و روراست بگو چیه جریان ، میگه خوب میشی ولی یه تومور کوچیک داری تو مخت قد یه گردو ،میگی خوش خیم یا بدخیم ؟ نگات میکنه ومیگه بدخیم ! تشکر میکنی ازش ، از منشیش ، از نگهبان ساختمونشون ، از هر آدمی که تومسیر میبینی ، از درختا ، گربه ها ، سطل آشغالا ، به یه نیازند میرسی و هر چی پول داری میدی بهش ، اینجمله دکتر تو گوشت صدا میکنه حدود شش ماه ، فقط شش ماه .

گفتم خب بعدش ، گفت دیگه همه چی زندگی واست قشنگ میشه، حتی سیاهی کنج باغچه . دیگه ترسات میپرن ، نگرانی هات میرن میدونی چرا ؟ گفتم نه ، گفت چون تو دیگه نیستی ، تو رفتی ، پرواز میکنی تا ابد . گفتم نفوس بد نزن و با انگشتم اشکامو پاک کردم ، گفت فری این حرفا نیست ، تو منو میشناسی و منم تو رو ، یهروز باید  بریم بالاخره ، به نظرت ارزشش رو داره با غصه سر کنم این شش ماه رو ؟ گفتم نه مشتی ، حق داری ، همه حق دارن هر جور حال میکنن فکر کنن و رفتار ، آدما میرن ، همه چیز عوض میشه و به بوته فراموشی سپرده میشه ، راس میگی ارزش نداره،  دسشو گذاشت رو شونم و زد زیر آواز .

زد زیر آواز که : امشب به بر من است و آن مایه ناز ...


یدفعه یه چیزی کوبیدن تو کمرم ، گیج بودم و خواب که برگشتم و جمشید رو در حال شلنگ تخته انداختن دیدم ، از بخت خوب لگدش سهم من شده بود ، اومدم بیدارش کنم و دستمو بردم سمتش که تکونش بدم ولی ناغافل یه کشیده خوابوند زیر گوشم ، منم مات و مبهوت که این یکی دیگه سهم من بود ؟ منم برداشتم با کتابی که کنارم بود پرت کردم سمتش، بلند شد و واستاد و قاه قاه خندید که داد زد آخرش فرار کرد . منو نگاه کرد و با یه حالت عاقل اندر صفی گفت مشکل داری خوابت نمیبره ! منو میگی ! گفتم نه ! گفت تشنته ؟ گشنته؟شاش داری؟ ، گفت نیگا سیبیلات بلند شدن ، یه تبسم تخمی رو لباش نقش بست و گفت حیف هنوز بچه ای ، دلت بزرگ نشده ، گفت میدونی همه چی میگذره ، روزا ، شبا ، غما ، شادیا ، آدما ، همه چی مثه خوابه ! گفت تو چی فکر میکنی ؟

سال


نصفه شب جمشید زارتی خوابوند زیر گوشم که من باس برم سلمونی و این جلافتا ، گفتمش لامصب این موقع شب سگ پارس نمیکنه کدوم جهنمی بازه اونم تو این اوضاع و احوال مریضی .گفت تو میگی کله رو بزنم یا سیبیلو ، گفتمش من میگم نره ، تو میگی بدوش !! گفت خودت دس بکار شو خو ، گفتم آخه من میرینم تو صورتت ! گفت خب اینهمه ریدی تو زندگیت اینم روش ، تپه نریده جا نذاشتی که ! گفتم خب دست من هست خداییش ، هر کسی را بهر کاری ساختن ، گفت خفه شو ، دس بجنبون شد صلات ظهر ، گفتمش کوری ،نمیبینی  سیاهی رو ، گفت همین روزاس آفتاب بزنه ...


سال نو رو شروع میکنم با دعا کردن برای هر آنچه نیست و شاید هست به گمانم از شیر بز تا جون آدمیزاد ،  

حال دل همه خوب ، حال دل منو  جمشید سیبیلم خوب