جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ

جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ


نمیدانم چه باید کرد در این اوضاع و احوال برای اداره یک زندگی ، حقوقم  کفاف خرج و مخارج را نمی‌دهد و هر بار به فروشگاه های زنجیره ای میروم تن و بدنم می‌لرزد و بعدش کلی دعوا داریم چون فکر توانم را میبرد ، موعد رهن خانه چه کنم ؟ صاحبخانه چقدر زیاد میکند ؟ خرابی وسایل و وسیله نقلیه را چه کنم؟ هی چه کنم هی چه کنم هی چه کنم؟ اوضاع بدجور قمر در عقرب است ، دست و پایم می‌لرزد هنگامی که به سر کار میروم و هنوز وسط ماه نرسیده ته کشیده پولمان ، دوستانم میگویند مهاجرت کن بیا اینور ولی نمیتوانم ، نمیشود ، مگر وطن کجاست؟خاک چه میشود؟ ما مگر اهل این آبادی نبودیم که چنین دور افتادیم ! راهمان دیگر به کدام سرزمین می‌رسد که  کتاب بخوانیم و ساز بزنیم ، نمیدانم نمیدانم و به اینها در این انبوه اندوه خو گرفتیم .

دیگران میگویند بلند شوید ، باهم ، ولی به کدامین نیرو ، کدامین امید ، حرکت کنیم . 


پیش ما سوختگان مسجد و میخانه یکی ست 


صفدر خال خالی بچه یتیم بود ، دوصد البت که من و جمشید هم بودیم ، ولی حکایت مال صفدر هست که نقل میکرد زمون قدیم که خیابونا خاکی بود و بجای دوچرخه سوار یه تیکه چوب میشدن و اینهو جادوگر می‌کشیدن تو کوچه ها و کلی بچه بدنبال با دولخت(گرد و خاک) ، گاهی میرفتن سر جوی آب که پر از لوش(لجن) بود و ماهی های سیاه کوچولو که با عشق می‌گرفتن و بعنوان غنیمت میبردن خونه که چه نمیکشیدن اون ماهی ها بخاطر کیف این توله ها ! القصه یاد کودکی در از حسهای جورواجور هس ، ترس ها، طرد شدن ها، خنده های بی‌دلیل ، استفراغ های سر کلاس یهویی ، شاشیدن بچه ها ، تیله بازی (دو پره،سه پره) شب های احیاء ماه رمضون ،گردو بازی ، کلن محنت و خوشی قاطی پاتی بود ، می‌زدیم به بدن ، همون موقع ها هم هر سه تامون فوق تخمی تخیلی بودیم ، جمشید سیبیل می‌گفت زمون دانشگاه واسه یه نخ سیگار ۵۷ چه خ ا ی ه مالی ها که نمی‌کردیم  ، از بس که نسخ بودیم . ما هم که همیشه حیرون بودیم کجای روزگاریم و اصلن واسه چی پس انداختن ما رو ! روزگار میگذره چه با شادی و چه غم ، چه انبوه های مختلف داره این کلمه ، هه زندگی . 

پ.ن : دنده خلاص می‌باید رفتن 



پنکه سقفی اتاق روشن بود و باد خنکی براه انداخته بود که نگو و نپرس ، فرزاد هم ام داده بود کنج اتاق با متکایی زیر دستش ، داشت تخمه می‌شکوند و تعریف میکرد :  رفته بودم خونه یکی از قوم و خویشام واسه عید دیدنی البته با دوماه تأخیر ، شنیدم که یکی از آشنایان داره می‌ره فرنگ ، البته قبلن شنیده بودم ازش که میخواد بره ، و بخاطر همین تعجب نکردم ، تو همین اوضاع و احوال با خودم فکر کردم من کجا و مهاجرت کجا !؟ صفدر خال خالی داشت چایی می‌ریخت واسه خودش ، به جمشیدسیبیل گفت چایی میخوری بریزم برات ؟ جمشید گفت پررنگ بریز ، مثه زغال سیاه ! صفدر رویکرد به من و گفت هر کسی دل به یه جایی داره ، ممکنه خودشم ندونه کجا ! ملتفتی دیگه ، یه قند بر داشت و زد به چایی تا خیس بشه و گذاشت کوشه لبش و چایی رو هورتی کشید بالا ! جمشید سیبیل اومد وسط میدون و آروم گفت از خدا پنهون نیست از شماها هم پنهون نباشه منم هیچ جایی ندارم برم ، همین کنج خونه برام عالیه چون شماها رو حداقل فکر میکنم میشناسم و میتونیم اختلاط کنیم دو کلمه . صفدر خال خالی که فاز فلسفی برداشته بود و کمرش رو قوس داد مثه گربه ها دست ها رو هم کرد و کمر رو داد پایین و ک و ن مبارک رو به سمت عقب و بالا گفت در اصل مطلب حرفی نیست که هر کسی هرجا راحتتر هست می‌تونه بره ولی اینکه ما سه تا نمی‌تونیم بریم عجیبه برام ، یعنی مسافرت باشه حله ولی واسه کار و زندگی نمیشه ، نمی‌تونیم . هوا گرم شده بود ولی باد پنکه سقفی صفایی داشت ، مثه صفای خونه مادربزرگ ها 

پ.ن ۱ : گذشتن از فضای آشنا به سمت بیرون شجاعت میخواد 

پ.ن ۲ : خوش باشی همیشه هم خون