جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ

جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ



می گفت میخوام عوض بشم دیگه ، از اسمم بگیر تا شکل و قیافه و اخلاقیاتم ، حتی شیوه زندگی کردنم رو عوض میکنم ، با چنان قاطعیتی می‌گفت که  انگاری خورشید میسوزند دل زمین رو تو ظهر تابستون ! همچین جونوری بود . جمشید سیبیل که تو تلویزیون بود و ول کنه بسته تخمه نبود و هی قرچ قرچ می‌شکوند و دور و برش پر شده از پوست تخمه که تف انداختن هم نبود آخه عادت جمشید بود که هر چند دیقه یه بار تف مینداخت رو زمین مثه این ناسی ها تو نمیری ، گفت همش همینو می‌گی هر چند وقت و دوباره می‌ره تا دفعه بعدی ، ولش کن عامو ، کوکا ، منم خب دلش میخواد به تو چه مرتیکه ، که یهو برگشت منو نگاه کرد و تابی به سی‌بی‌لش داد و گفت چشمم روشن ، اومد پاشه که زدم از اتاق بیرون ، پام خورد به پاشنه در و دردی گرفت که نگو . گفتم ریدم به این زبون که بیجا حرف میزنه همیشه . 

عصر بود که خنکی هوا داشت رخ نشون میداد و نسیمی ملایم مینالید و رد میشد که بازم گفت سلام ، من تو چرت بودم و جمشید داشت با ناخن گیر ور میرفت که لای دندونهاش رو تمیز کنه که گفت زهرمار و سلام ، چی ساختی برا خودت ! گفت من صفدر خال خالی هستم از این به بعد ، یه حال هندی چسبون ه بود بین دوتا ابروهاش ، کله ش رو تراشیده بود  و دوتا تسبیح ،یکی دور دست راستش و دیگه دور گردنش بود . من اومدم بلند شم که سرم خورد به میز بالا سرم که گفتم ریدم به بیجا بلند شدن .

پ.ن: خیلی وقتا بیجا بودن ممکن ها رو ناممکن می‌کنه . بی خی ال


پیش خودم میگم چرا در خیال زندگی میکنم ؟ مدتی به فکر فرو می رم ، کتابی ورق میزنم و چشمانم می‌بندم تا ببینم چی میاد تو ذهنم ، چه تصاویری حک میشه مثه خط میخی و انگاری با چکش میکوبند و با مهارت یه جواهر ساز انجام میشه بی آنکه من در اونها نقشی داشته باشم . سرمو برمیگردونم سمت آینه و نگاه میکنم به صورتم ، چشمهایم ، دماغم ، ابرو ، پیشانی ، خط اخم روی پیشونی نظرم رو جلب می‌کنه که چقدر من اخمو هستم ! انگاری ارث پدرمو طلب دارم از دنیا ، خندم میگیره که یهو جمشید با سیبیل های پرپشتش ظاهر میشه ، عینک زده به صورتش و سیگاری هم زیر لبش هست ، بنظرم بهمن کوچیک هست و با اون عطر رویایی ش ، حرفی نمیزنه و فقط کام میگیره ولی بیرون نمیده دود رو ، من اینور آینه ، اون اونور آینه واستاده . میگم جمشید سیبیل ، سلطون ، ستون ، چی شده ؟چرا حرفی نمیزنی؟ چرا پس نمیدی دود رو؟  بازم ساکته و رنگش داره کبود میشه ، سیگارش تموم شده و حالا  رسیده به لبش ، بوی سوخته لبش تو هوا پخش شده ، بوی گوشت کباب شده میاد ، صورت به سیاهی میزنم و باز هم هیچی نمیگه و برمیگرده و پشتش به سمت من هست . دست راستشو بلند می‌کنه ولی بنظر من دست چپش هست و تکون میده ، دور میشه دور میشه ، انگشتان داره میلرزه و انگاری ترسی رفته تو دستهام ، ابهام خو گرفته با انگشتهام ، زیر لب میگم جمشید سیبیل ،جمشید سیبیل . صدای خرزو میاد که میگه داره می‌ره ، میبینی جمشید سیبیل با تموم خاطره هاش ، قهرهاش ، آشتی هاش داره می‌ره که دوباره از دور میبینم برمیگرده و وامیسته توی دوردست ، بویزی داره زیر لب میگه که متوجهش نمیشم ، میگم چی میگی ؟ باز نمیشنوم ، آینه رو بر میدارم که بتونم برم داخلش، ولی چطوری، خرزو میگه دیوونه ای آخه آدمیزاد ! گریه م میگیره ولی مگه مرد گریه می‌کنه ، نه، مرد اخم می‌کنه ، انگشتام داره میلرزه ، بارون میخوره به صورت پنجره مثه شلاق ، ولی مگه بارون مهربون نبود؟مگه قرار نبود یواش یواش بیاد و آروم و بریم قدم بزنیم سه تایی ، صدایی زمزمه می‌کنه آقا حالت خوبه ؟ طوریت شده؟چرا روی زمین خوابیدی ، اونم کنار سطل آشغالی !!!


تصمیم گرفتم کتاب خوندنم رو هدفدار انجام بدم ، تا حالا اصلاً اینجوری نبوده و حتی می‌شده مدتی کتاب نمیخوندم چون نمی‌تونستم تمرکز کنم ولی یهو میدیدی چندین و چندتا میخونم ، یجورایی کودی ام بیشتر ، بگذریم تا امروز به سمت اقتصاد و پول درآوردن بصورت یه امری که دوست دارم نرفته بودم ، صرفاً برای کسب درآمد و گذران زندگی بهش نگاه میکردم ، ولی جدیدن فهمیدم قسمتی از کارکرد مغزم که مربوط به این قسمت هست ضعیفه و بهش اهمیتی ندادم ، البته فرهنگی که در اون رشد کردم مزید بر علت هست ، باور بفرمایید من حتی نمی‌دونم اقتصاد چی هست و بخاطر همین چندین کتاب خریدم برای این امر و شروع کردم نمور نمور بخونم ، ولی خب چون آدم اهل خیال‌بافی هستم به نیاز تسلیم یعنی تخیل هم چون فهمیدم نباید غافل بشم وگرنه توی اون مبحثی که نیاز به عقلانیت داره کم میارم ، دوتا بازوی من میشه خیال و تفکر عقلانی ، شاید تونستم بین این دوتا راهی پیدا کنم و از یکی تونل زدم به اون یکی دیگه ، برم و بیام .

توی سرزمین های مختلف من علاقه به آمریکای لاتین و شبه جزیره هندوستان بسیار دارم ، آمریکای لاتین رو نتونستم برم  با این وجود تو برنامه م هست هنوز  ولی هند رو رفتم و میرم . کتابهایی رو که میخوام بخونم توی حال و هوای فرهنگی این دوتا قرار دادم  ، الان چندتا هم پیدا کردم که باید برم بگیرم . 



احساس غم میآید ، اندوه از راه می‌رسد ، حزن سایه می‌گسترد ، دنبال دلیل گشتن را میتوان رها کرد ، هیچ کدامش دست ما نیست ، چون اندکی درصدی در زندگی در  گرو  ید قدرت  من است . وختی نوری در دوردست که همیشه بوده شروع به سرودن میکند در خیالت ، گفتی خیال ، خیال ، من آدم تخیل هستم ، دلم تخیل ، فکرم تخیل ، روحم تخیل ، ما نمیتوانیم بدون خیال زنده بمانیم ، جمشیدم کجاست ؟ خرزویم پیدا نیست ؟ دوس دارم باز گردانمشان و دوباره باهم سه نفری بنشینیم به گفتگویی و سفره دلی باز کنیم و بگوییم از ناگفته ها ، حرف هایی که خیج کجا پذیرایشان نیستند ، دیگر مرد جنگ نیستم ، قامتم به صلحبانی مینماید ، بشنوم ، بنوازم و به رؤیا روم و غرق شوم و تا به دوردست ، انتها ، خیال ، من مرد خیالم نه مرد واقعیت ، شاید بخاطر همین است که عاشق هندوستان هستم ، اهل پول درآوردن نیستم ، سختی را به جان میخرم ولی بی معنایی را تاب نمی‌آوریم ، معنای من در خیال هایم   است . 

یادم آمد روزی به دوستی میگم دو دایره در زندگیت بساز ، یکی کوچک و درون و آن یکی بزرگتر و محاط . دنیای تو در دایره کوچکتر است ، دنیای خودت که هیچکسی  نه میفهمد و نه میتواند داخلش شود ، آنرا معماری کن ، بسازش با تار و پود خیالت ، روحت ، خاطراتت و در دنیای بیرون با جامعه و آدم ها تا آنجا که میتوانی بساز . دیگر نمیدانم دوستم چه کرد ! اما من اکنون در کشاکش این دوایر هستم ، البته سالهاس



امروز فهمیدم لخته های در مغزم مثل بمب ساعتی در حرکتند و هر آن با هر حرکت ، استرس ، محرک ها و ... بوووووم بوووووم منفجر شده و دیگر نخواهم بود در این دنیا ، زندگی کردن را لمس نخواهم کرد و همه چیز تمام خواهد شد و شاید خانواده ام برای مدتی من را بیاد بیآورند . حس شعف پیدا کردم که میروم و دیگر سوالهای بی‌جواب جلوی من رژه نمی‌روند و حسرت گذشته و آرزوی آینده را چون کوله باری سنگین بر دوش نخواهم کشید . این ناامیدی نیست ، یأس نیست ، واقعیت است . داشتم فکر میکردم کجا باشد لذت بخش تر خواهد بود ، در صندلی عقب ماشین ، هنگام پیاده شدن از اتوبوس ، در صف نانوایی ، هنگام خواندن کتاب و ... 

دوس داشتم یک رمان بنویسم که بتوانم آنچه در اندیشه آزارم میدهد را در شخصیت ها پیدا و کشف کنم و بیارمشون روی کاغذ ، همیشه به کسانی که قلم توانایی دارند غبطه خورده ام ،

 ولی من هنوز زنده ام لعنتی ها ، هنوز نفس میکشم ، هنوز فکر میکنم آشغالا ، اینجا هنوز گوشت قربونی نمی‌دن کفتارها