مشکل اینجاست که در حسرت گذشته و حرص آینده سرگردانیم ، میدانی موجوداتی فقط مصرف کننده و نشخوار کننده تمدن مصرفی شده ایم ، در همه جا ، از هر وسیله ای برای سواری گرفتن از ما استفاده میشود ، حتی افکارمان، کتاب هایمان،و در کل زندگیمان در چرخه ای باطل گیر کرده !
گفتن از واقعیت را با برداشت های شخصی و زخم هایمان شستشو میدهیم تا مباد دردی بکشیم و از این رهگذر جهان را مینگریم . عقل در پی منافع و دوستداشتن ها رو به زوال ، براستی با این سرعت بدون هضم اطلاعات کجا میرویم ؟
هوا بسردی دیروز نبود ، در پمپ بنزین کنار جاده توقف کردم تا باک را پر کنم ، هنگام پر کردن به رنجش هایم اندیشیدم و اینکه خداوندگونه میتواند نفرت را از من بگیرد ، حرص را از من دور کند تا سبکبال شوم و پر بکشم ! سوار شدم و دوباره براه افتادم ، یکساعت بعد خواب به چشمانم آمد ولی نمیخواستم بایستم ، چشمانم بر هم میرفت و بر میآمد ، از مردن ترسی نداشتم ، از یخ زدن هم ، ولی چیزی درونم مرا به زندگی وصل میکرد ، نوری از خداوند در درونم بود ، گرمایی از همان هفت سالگی که در خواب مرا در ربود که تویی ، خود را دریاب .
از نزدیکی قبرستان گذر کردم ، یاد پدرم افتادم که ۲۱ سال پیش در همین جا خاکش کردم والان چندین سال است که حتی سر خاکش هم نرفته ام ، شاید من بی معرفت ام ، اما کار و حرفه اش را پیگیر شدم و در آن وادی گام نهادم . به گمانم معانی تغییر میکند از شخصی به شخص دیگر و تجربه ای به تجربه دیگر .