جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ

جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ



جمشید رفیق خرزو بود در اصل ، آشناییت ما هم سر دراز داره ، یه بعدالظهر بهاری بود که داشتیم طبق معمول با خرزو قدم میزدیم دوتایی ، با اینکه سنش بالاس ولی کاراش کودکانه س ، همیشه میگه عخش میکنم که مثه بچه هام ! راسیاتش سر گذر بودیم که ناغافل پرید بالا و گفت بریم ؟ گفتم کجا مشتی ؟ گفت خونه شون ! گفتم خونه کی  ؟ گفت خونه شون دیگه ! مگه نمیشناسی ش ؟ گفتم کیو ؟ گفت کجایی تو ؟ نشنفتی صداش داره میاد ؟ خاصه در باهار !  کمی کمث کرد و جمشید سیبیل و میگم دیگه ! همه میشناسنش این دور و ورا ، چیطو نمیشناسی ؟ مگه میشه ، مگه داریم اصن ؟

رفتیم از یه کوچه تنگ و تاریک ، از زیر چنتا ساباط رد شدیم ، خاک میریخت از در و دیوار کوچه ، انگاری گرد مرده پاچیده باشن ! گفت ترسیدی نه ؟ گفتم منو ترس ! البت دروغ گفتم ، ریده بودم به خودم . رسیدیم دم در چوبی ، داد زد آهای سیبیل فنگ ، یهو در باز شد و اول تار سیبیل اومد بیرون و بعد تن جمشید ، عجیب بود موقعیت ، عجیب بود . نزاشت و نه برداشت زارتی خابوند تو گوش ما ، نامرد خرزو هم که کشیده واسه اون رفته بود جاخالی داد و چسبید توصورت ما ، ماهم واس  حفظ اعتبار خم به ابرو نیاوردیم سمت چپ صورت رو آوردیم جلو که یه لگد زد به خان دایی جانمان که انگاری فلج شدیم ، از بس قدرت داشت لگدش ، عجیب بود موقعیت، عجیب بودآشنایی  ، از همون اولش عجیب ارادتمند شدیم ، نشون به اون نشون که کبودی ش هس هنوز.


چقد این جمله خوبه ، آرومم میکنه

نعره زنان و جامه دران همی پراّند تیر که :


       باران باش

               و مپرس

                         که کاسه های خالی

                    از آن کیست ؟



نمیدونم از کی هس ولی دمش گرم ، خیلی ریز و تیز گفته

واس من برنده س ، مویرگی میزنه و میره که میره

پ.ن: مثل رفتن جان از بدن