جمشید رفیق خرزو بود در اصل ، آشناییت ما هم سر دراز داره ، یه بعدالظهر بهاری بود که داشتیم طبق معمول با خرزو قدم میزدیم دوتایی ، با اینکه سنش بالاس ولی کاراش کودکانه س ، همیشه میگه عخش میکنم که مثه بچه هام ! راسیاتش سر گذر بودیم که ناغافل پرید بالا و گفت بریم ؟ گفتم کجا مشتی ؟ گفت خونه شون ! گفتم خونه کی ؟ گفت خونه شون دیگه ! مگه نمیشناسی ش ؟ گفتم کیو ؟ گفت کجایی تو ؟ نشنفتی صداش داره میاد ؟ خاصه در باهار ! کمی کمث کرد و جمشید سیبیل و میگم دیگه ! همه میشناسنش این دور و ورا ، چیطو نمیشناسی ؟ مگه میشه ، مگه داریم اصن ؟
رفتیم از یه کوچه تنگ و تاریک ، از زیر چنتا ساباط رد شدیم ، خاک میریخت از در و دیوار کوچه ، انگاری گرد مرده پاچیده باشن ! گفت ترسیدی نه ؟ گفتم منو ترس ! البت دروغ گفتم ، ریده بودم به خودم . رسیدیم دم در چوبی ، داد زد آهای سیبیل فنگ ، یهو در باز شد و اول تار سیبیل اومد بیرون و بعد تن جمشید ، عجیب بود موقعیت ، عجیب بود . نزاشت و نه برداشت زارتی خابوند تو گوش ما ، نامرد خرزو هم که کشیده واسه اون رفته بود جاخالی داد و چسبید توصورت ما ، ماهم واس حفظ اعتبار خم به ابرو نیاوردیم سمت چپ صورت رو آوردیم جلو که یه لگد زد به خان دایی جانمان که انگاری فلج شدیم ، از بس قدرت داشت لگدش ، عجیب بود موقعیت، عجیب بودآشنایی ، از همون اولش عجیب ارادتمند شدیم ، نشون به اون نشون که کبودی ش هس هنوز.