جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ

جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ



و اما هنوز ،

در یک قدمی

 مانده به طلوع ، 

سرودی نخواندیم




از در اومد و نیومد گفت گِل بگیرن این هوا رو که معلوم نیس چشه !؟ اصن چش هس ؟ 

گفتم هوای دلت یا هوای طبیعتو میگی ؟

گفت هوا هواس مشتی ، چه دلت باشه چه طبیعت ! جفتش تو هم راه داره ، یکی میزنه به اون یکی وختی کوک نباشه 

گفتم خب کوکش کن درویش ، تو که اوستا بودی ، مشتی بودی و زحمتکش ، همه جا صحبت مرامته 

گفت زکی ، اگه چیزی حالیم بود که به این لامصب گیر نمیدادم

گفتم کدوم ؟

گفت چیزی میزنی که نیستی انگار این ورا !

گفتم تو از هوا مینالی من از من ، از این کله که با هیچی درست نمیشه ، کار خودشو میکنه

گفت داش چته ؟ چطو مطو شدی باز ؟ زدی خاکی ؟ رفتی باقالی ا دوباره

گفتم سیبیلم گذاشتیم ولی نتونستیم ولی مخمون نکشید دیگه ، باز دوباره

نتونستیم ، نشد ، مال این صُفتا نبودیم مشتی ، همون کنجمون غنیمت ، چهارگوش خاک خورده ش برکت 

گفت دس مریزاد ، خاک بیریز




جمشید خان گفت نگاه کن ،

 گفتم کجا رو ؟

 گفت دقیق تر نگاه کن ، 

گفتم نمیفهمم منظورتو ! میگم کجا رو ؟ 

 گفت چی میبینی ؟ ، 

گفتم  چشام کف پات جمشید خان بگو ما هم ملتفت شیم از ملفوضات حضرتت ،

 گفت میدونی وختی تو زمستون یه درخت پوست میترکونه شاید سال بعدش هیچی ازش در نیاد ؟

 ، گفتم خب ! ، 

گفت میدونستی ممکنه هیچ وخ به بار نشینه ؟

 گفتم خب ! 

گفت خب به گوشه جمالت 

پس فقط نگاه کن



افسوس  بر این  عمر  که  بیهوده  بدادیم برفت ، در این امید که به  رشد گذشت ولی دریغ به خودستایی ره نمود . بر لبه باریک مسیرها گذر نمودیم از شهری به دیاری ، از راهی به آهی ، از جانی به چاهی ، دستها ساییدیم در تاریکی ها ، گزیده شدیم بر خرابات ، تا شاید شاید بلند شویم از راه عنایت بر طریق درایت ، صد افسوس که هیچش نبردیم جز سر گران را بر آستان نهاده و داد بر فغان که این منم ، چون نباشی بهتر .



نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی

چه غم اوفتاده‌ای را که تواند احتیالی