از در اومد و نیومد گفت گِل بگیرن این هوا رو که معلوم نیس چشه !؟ اصن چش هس ؟
گفتم هوای دلت یا هوای طبیعتو میگی ؟
گفت هوا هواس مشتی ، چه دلت باشه چه طبیعت ! جفتش تو هم راه داره ، یکی میزنه به اون یکی وختی کوک نباشه
گفتم خب کوکش کن درویش ، تو که اوستا بودی ، مشتی بودی و زحمتکش ، همه جا صحبت مرامته
گفت زکی ، اگه چیزی حالیم بود که به این لامصب گیر نمیدادم
گفتم کدوم ؟
گفت چیزی میزنی که نیستی انگار این ورا !
گفتم تو از هوا مینالی من از من ، از این کله که با هیچی درست نمیشه ، کار خودشو میکنه
گفت داش چته ؟ چطو مطو شدی باز ؟ زدی خاکی ؟ رفتی باقالی ا دوباره
گفتم سیبیلم گذاشتیم ولی نتونستیم ولی مخمون نکشید دیگه ، باز دوباره
نتونستیم ، نشد ، مال این صُفتا نبودیم مشتی ، همون کنجمون غنیمت ، چهارگوش خاک خورده ش برکت
گفت دس مریزاد ، خاک بیریز
جمشید خان گفت نگاه کن ،
گفتم کجا رو ؟
گفت دقیق تر نگاه کن ،
گفتم نمیفهمم منظورتو ! میگم کجا رو ؟
گفت چی میبینی ؟ ،
گفتم چشام کف پات جمشید خان بگو ما هم ملتفت شیم از ملفوضات حضرتت ،
گفت میدونی وختی تو زمستون یه درخت پوست میترکونه شاید سال بعدش هیچی ازش در نیاد ؟
، گفتم خب ! ،
گفت میدونستی ممکنه هیچ وخ به بار نشینه ؟
گفتم خب !
گفت خب به گوشه جمالت
پس فقط نگاه کن
افسوس بر این عمر که بیهوده بدادیم برفت ، در این امید که به رشد گذشت ولی دریغ به خودستایی ره نمود . بر لبه باریک مسیرها گذر نمودیم از شهری به دیاری ، از راهی به آهی ، از جانی به چاهی ، دستها ساییدیم در تاریکی ها ، گزیده شدیم بر خرابات ، تا شاید شاید بلند شویم از راه عنایت بر طریق درایت ، صد افسوس که هیچش نبردیم جز سر گران را بر آستان نهاده و داد بر فغان که این منم ، چون نباشی بهتر .