هنگامی که به این شهر بازگشتم از طیاره پایین را نگاه میکردم و پیش خودم میگفتم چقدر کوچک است همه چیز ، ناچیز ، حقیر ، اتوبان ها ، کوه ها ، ساختمان ها ، ماشین ها چون موریانه و آدم ها حتی دیده نمیشدند و پیش خودم فکر کردم چرا انقدر درگیر تفکرات موهوم و خیالی میشوم ، چرا انقدر مخم بیش از اندازه کار میکند؟ ، مگر قرص هایم را نمیخورم ، حرف نمیزنم و دنبال راه چاره نیستم ، چرا مضطراب و نگرانم ؟ یعنی خیلی مهم است زندگی و زیستن که خود انتخابش نکردیم و به جبر روزگار امدیم ، چطور دیگران لذت میبرند و کیف میکنند و من نمیتوانم ! نه آنکه نخواهم ولی هجوم افکار زمینگیرم میکند و کسی نمیفهمد حرفم را مگر دیوانگان کویرو برزن ، همانها که همیشه لبخند بر لبانشان است ، کف خیابان خوابگاهشان و زباله ها یا دست مردم سفره غذایشان . می اندیشم همیشه همینجور بودم ، دوست داشتن ، کار ، پول و ... خوشحالم نمیکند ، گمکرده ای دارم در اعماق وجودم و نمیدانم چگونه سر بر میآورد ، کی ؟ آیا عمرم کفاف میدهد ؟
هوای بیابان میکنم و دل زدن به صحرای بی آب و علف بدون مقصدی ، طعمه گرگ های گرسنه شوم و با آغوش باز خودم را ، بدنم را بسپارم به کامشان تا لااقل لقمه ای نان شوم. این حس بی ارزشی از کجا میآید!؟ چرا من خودم را لایق زندگی نمیدانم ؟ این چراها سالهای بی جواب مانده علارغم کتاب ها ، دوره های مختلف ، و هزاران ابزار و وسیله دیگر . آه و ناله ام برای چیست ؟ خب نمیخواهی تمامش کن ! انسان مرده یا خوراک خاک میشود یا چون میت راه میرود ولی گویی هزاران سال است مرده .
پیش ساز تو من از سحر سخن دم نزنم
که بیانی چو زبان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به جهان درفکنم
نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد ؟
من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم
بی تو دیگر غزل "سایه" ندارد لطفی
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
پ.ن : این غزل در آلبومی از ساز لطفی بزرگ و سروده ابتهاج عزیز آورده شده بنام بال در بال