جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ

جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ




سالهای سال نمیدانستم چه چیزی حال من را خوب می کند و به هر چیز دست می آویختم تا بلکه نشانی از آن مدینه فاضله بیابم . کنون میدانم چیزی حال مرا خوب نمیکند بل می توان در تنگناها کمی رام تر بود ، طغیان گری نکرد ولی دریغ که کنون این توانایی را به دلایل فیزیولوژیکی ندارم و افسارم دارد پاره میشود و هرچه بر شکم خود میکوبم گویی که کَر شده ام و هیچ نمیشنوم. دیگر مانند گذشته نیست اوضاع . جمشید صبح و ظهر و شب کلی با هم فرق دارن و صدالبته آزار دهنده برای دیگران . تُن صدا میلی شدید به خشونت، قیافه ای عبوس و میل به انزوای شدید برای فرار از همه چیز . وختی میل به رفتن در راه مناسب را نداشته باشی هر بادی تو را از جا بر می کند و معلق میکند در هوا و میکوبدت بر زمین و این پروسه ادامه میابد تا جسم توان خویش را برای درد بیشتر از دست بدهد . باری به هر روی زندگی س دیگر هه هه هه هه هه




جمشید سیبیل ممکنه خم بشه و بشکنه ولی دوباره جوونه میزنه،دوست دارم جمشید سیبیل



امشب که از باشگاه اومدم بخاطر ترشح اندورفین ریلکس تر هستم و تازه کلی سخنرانی کردم و رفتم منبر تو باشگاه و به موعظه نشستم و کلی چیز شعر گفتم که باس شنید! دیگه به گفتن چیز شعرهام عادت کردم حتی وختی کسی هم نباشه واس خودم میگم و انتقاد میکنم و اظهار شرمندگی نیز . یه خرگوش تو خونمون پیدا شده ازین بامزه ها ، شبا وختی میخوابم میاد کنار تخت تو حیاط رو پاهاش بلند میشه و طوری نگام میکنه  انگاری میگه منم بیام بخوابم !؟ ولی ترسو نیس معلومه بچه پرو هس . یه چندتا عروسی دعوت داریم ولی حوصله هیچکدوم رو ندارم ولی خب باس ببینم چی پیش میاد و حس و حالم چجوری میشه و چه استراتژی رو در پیش میگیرم . کلن تو زندگیم زیاد استراتژی نداشتم یعنی حوصله ریختن طرح و برنامه نداشتم و الله بختکی میرفتم جلو ! الانم همینطوری هسم ولی خب جواب نمیده دیگه یه جاهایی تو زندگی . سرمای صبحهای زود حال میده و نمیزاره دیگه بیرون بخوابی . لامصب مثه سگ سرده


هه هه آره موود این روزهام سکوته،یعنی  حوصله ندارم،چندتا کار دارم که اصلن حوصله انجام دادنشون رو ندارم ! ولی خب دیگه مثل قبلن میلی به فرار هم ندارم،شبها که جمشید سیبیل از سر کار میاد و میشینیم باهم گپ میزنیم ،گپی که هیچ حرفی توش نیس و فقط یکسری نشدن هاس و دیدن واقعیتها،نمیدونم چرا عادتمون ندادن زندگی رو واقعی ببینیم نه تخیلی! تخیلات یه روزایی میرفت که میرفت ولی اینروزا دیگه تخیلم هم نمیاد،یعنی حس غمگینی هم نیس فقط گنگه که آدمو اذیت هم نمیکنه! یواش یواش و با دس ساییدن به لبه های دیوار کوچه ای میرم جلو به امید رسیدن به خیابون اصلی ، الان یگه فکر میکنم هر کسی باس شرایطش رو بپذیره و خودشو مقایسه نکنه با دیگرون،هر چند جو زندگی جور دیگه پیش میبره آدمو . دیشب داشتم فکر میکرم میلم کشیده برم جایی که آدمی نباشه ولی میدونم خطرناکه این حس و یه علامت اخطار . دیگه دستم اومده حالتهام واسه چی میان و میرن و خوراکشون چیه . میخوام واسه الانم زندگی کنم و نه تو گذشته و فردا، بیخیال بابا چراغا رو خاموش کن