گفت بیا جلو آینه ، گفتم جمشید بزار کز کنیم همینجا که افتادیم و با خودمون بازی کنیم ، گفت بهت میگم بیا اینجا ، ببین چقد قشنگه ، پا شدم به احترامش هرچند حوصله نداشتم !، گفت میخوای آینه رو بکنم و بیارمش جلو روت ؟ گفتم خب چیه؟ اومدم حالا ، گفت نگا کن تو آینه ، چی میبینی ؟ گفتم یه صورت رنگ پریده و پر از سیبیل و ریش و نگاه خسته و صورت استخونی که شش تا دندون خراب داره و هر شب یکیشون درد میکنه و تا صبح نمیزاره بخوابه ! گفت تو روحت فرزاد اینجام دست از ننه من غریبم بازی بر نمیداری ؟ تا کی میخوای نقش یه قربانی رو بازی کنی؟ یه سربازشکست خورده از جنگی که هرگز وجود نداشته! تا کی خودتو مخفی کنی؟ نگاه کن لامصب ، گفتم جمشید خوابم میاد،خسته م ، گفت همیشه همین بودی ، فرار کردی تا بهت فشار میومد، تا بهت انتقاد میشد ، تا میدیدی نمیشه اونجوری که میخوای؟ از ترس ، تنبلی،پرتوقعی،لوس بودنت ، خدایی خیلی لوسی فرزاد ، گه بگیرن این اخلاقات رو ، تا کی همینجوری بری و بری ؟ تا کجا ؟ همش در حال فرار از اینجا به اونجا ! از؟آدما ! از خودت ، از خودت ، از خودت!