جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ

جمشید سیبیل

کلن محتویات برای جمشیدسیبیل و فرزاد محفوظ



داشتن تعادل در زندگی یکی از آرزوهای من بود در زندگی که انتخاب هایم بر مبنای جبر زندگی موجب می‌شد یا در سوی  صفر قرار داشته باشم و یا در سمت یک . حدواسطی در زنگی نمی‌دیدم چرا که معنای لذت و درک زیستن در حدود انتهایی بود نه طیف مابین آنها . بخاطر همین طرز فکرم ، اعمالم اکثر اوقات برخلاف بقیه بود و این مسئله هم آزارم می‌داد و هم احساس تفاوت را دوس داشتم.۱۳ سال اول زندگیم در بهشت بودم و هیچ نمی‌دانستم قرار است دنیا زیر و زبر شود و همه مفاهیم برایم هیچ شوند ،بله ، من هیچ را زندگی کرده ام ، من تاریکی را ذره به ذره لمس کرده ام و زیستم در آن ، کورمال کورمال دست ساییدن تا مسیری پیدا کردن ، هر راهی مرا به ظلمتی دیگر بود ، وه که درد را تا مغز استخوانم حس کردم. مسیرهایی که می پنداشتم مُسکن من شوند اما خود درد و رنجی شدند و باری بیشتر بر دوش. 

براستی زندگی یک مسیر صاف نیست ، پر از چاله و چاه ، پر از کوه های بلند و دره های عمیق ، جنگل های انبوه و بیابان و کویرهای بی آب و علف. ما برده می‌شویم گرچه می‌پنداریم انتخاب می‌کنیم ، این مفهومی عمیق است که با عقل سر نمیتوان درکش کرد و با قلب میتوان شنیدش. خیلی چیزهاس که رخ می‌دهند بی آنکه معنایی بفهمیم چرا که با عقل سر سراغشان می‌رویم ، آدمی از قلب که ارتباطی ورای فیزیکی و هم‌نشینی مابین همه آنچه وجود دارد و بعضاً می‌پنداریم وجود ندارد برقرار میکند را فراموش کرده . 

اکنون باور دارم که همه چیز به یکدیگر مربوط است و هوشمندانه به پیش می‌رود ، معرفت نسبت به پروردگار مسیر تعادل را بر من گشود 



سالها پیش از آرامشی که نمی‌فهمیدم ش به ورطه طوفانی سهمگین درافتادم که سالها به طول انجامید و با گوشت و پوست و استخون لمسش کردم ، دوباره آرامشی هویدا شد که اینبار میبینم ش ، طوفان ها همواره می‌آیند و می روند و من یاد گرفته ام با آرامش در طوفان زندگی کنم. مفهومی که نامش را خداوند گذاشته ام و سالها با او سر عناد و جنگ داشتم و سرانجام سر به تسلیم فرو آوردم ، من را در آغوش خویش نگه داشت بود بی هیچ منتی. این تغییر زاویه نگاه از پس سه بار پشت سر گذاشتن مرگ ، از دست دادن های بسیار ،یأس ، افسردگی ، زندگی در ظلمت سر برآورد. تقدیر بجای آنکه من را زیر خروارها خاک نگه دارد ، بر روی زمین قرار داد . چه میتوان گفت؟ چه میتوان کرد؟



پ.ن: از دست و زبان که برآید         کز عهده شکرش بدرآید 



خارهای باغ خشکیده اند

وه چه زیباست  

علف های هرز گوشه ای 

به جست و خیز 

شُش های درختان 

همه زخمی 

ظهر گرم تابستان صفایی دارد 

زمین باغ عجب دل بزرگی دارد 



تغییر می‌خزد زیر پوست و کم کم فرو می رود ، ریشه می دواند ، لایه می‌زند ، چانه می‌شود ، بستر می‌گستراند ، ملحفه می‌پوشاند و شوق نور خورشید را در وسط مرداد ماه برای برشته کردن مهیا می‌کند. تا بجنبی دهه ها می‌گذرد ، همه چیز عوض می‌شود ، گاهاً عوضی تر هم دیده شده



هیچ گاه نمی‌توانی مسیر دیگران را تغییر بدهی ، تنها میتوانی به مسیر خودت امیدوار باشی