یدفعه یه چیزی کوبیدن تو کمرم ، گیج بودم و خواب که برگشتم و جمشید رو در حال شلنگ تخته انداختن دیدم ، از بخت خوب لگدش سهم من شده بود ، اومدم بیدارش کنم و دستمو بردم سمتش که تکونش بدم ولی ناغافل یه کشیده خوابوند زیر گوشم ، منم مات و مبهوت که این یکی دیگه سهم من بود ؟ منم برداشتم با کتابی که کنارم بود پرت کردم سمتش، بلند شد و واستاد و قاه قاه خندید که داد زد آخرش فرار کرد . منو نگاه کرد و با یه حالت عاقل اندر صفی گفت مشکل داری خوابت نمیبره ! منو میگی ! گفتم نه ! گفت تشنته ؟ گشنته؟شاش داری؟ ، گفت نیگا سیبیلات بلند شدن ، یه تبسم تخمی رو لباش نقش بست و گفت حیف هنوز بچه ای ، دلت بزرگ نشده ، گفت میدونی همه چی میگذره ، روزا ، شبا ، غما ، شادیا ، آدما ، همه چی مثه خوابه ! گفت تو چی فکر میکنی ؟