عجیب حکایتی ست گم شدن آدمی در زمان ، برای من که اینجور است و هر چند سالی یکبار پرت میشوم در گرداب و گودالی که نه شروعش را میتوانی معنا کنی و نه پایانش را ، وختی هم که پرت میشوم کلا از همه چیز تهی گشته و منزوی و گوشه گیری پیشه میکنم ، دست از کار و زندگی میشویم و بی عملی .
قبل ترها خودم را با دیگران به مقیاس حرکت میگرفتم و سردرنمیاوردم که این جماعت چطور از صبح تا شب را مشغول هستند و میتوانند شب ها از فرط خستگی به خواب بروند و با امید بدست آوردن های بیشتر ادامه مسیر دهند .
اما اینبار این قیاس کم شده و خودم را هم از بطن ماجرا بیرون گذاشتم و همگی به تماشای این نقاشی نشستیم ، براستی از دست دادن عمق ترس است ، حال بخوان از دست دادن هر چیزی
همیشه برام جالب بود که چرا برخی از وبلاگ نویسان بعد از مدتی دیگه به وبلاگشون سر نمیزنن یا کلاً میبندن ، برای شخص من نوشتن هیچ هدفی رو دنبال نمیکنه و رسالتی برای خودم قائل نیستم که بنویسم. ولی خب همیشه چیزهایی رخ میده که از منظر قانون علیت جوابی براشون پیدا نمیکنم ولی رخ میدن و هر بار موج بیشتری از این طریق پیش میاد ، شاید در نوشتنم هم حکمتی ازین جمله باشه.
بسیار زیباس که شرایط با توجه به مسیر تو تغییر میکنه
قبلاً برام شگرف و عجیب بود ولی الان واقعاً زیباس
تغییرات مطلوب = تلاش + انگیزه + بردباری
تلاش = نگاه به مقصد - طی کردن مسیر
انگیزه = تخیل مسیر و مقصد + ورزش + خواب کافی
بردباری = کتاب خواندن + مراقبه کردن + برنامه ریزی